گاه آرزو می کنم ، چند لحظه جای من باشی ! دلت دل من باشد . چشمانت چشمان من باشد ، روحت روح من باشد . تمام وجودت از من باشد . آنگاه خواهی فهمید که چقدر
يادم نرفته است
گفتي : از هراس باز نگشتنگفتي : پيش از غروبِ بادبادكها برخواهم گشت گفتي : طلسم تنهايي تو را با وردي از آواي آسمان خواهم شكست ولي بازنگشتيو ابر بي بارانِ بغضهاي پياپي با من ماند بي مرزيِ اين همه انتظار با من ماند بي تو ؛ من ماندم و الهه شعري كه مي گويند شعر تمام شاعران را انشاء مي كند هر شب مي آيد چشمان منتظرم را خيس گريه مي كند و مي رود امشب ؛ اما در اتاق را بسته ام تمام پنجره ها را بسته ام بگذار الهه شعر به سروقتِ شاعران ديگر اين دشت برودمن مي خواهم خودم برايت بنويسممي بيني ؟ديگر كارم به جوانبِ جنون رسيده است مي ترسم وقتي كه از اين هجرت بي حدود برگرديديگر نه شعري مانده باشد ؛ نه شاعري كم كم ياد گرفته ام به جاي تو فكر كنم به جاي تو دلواپس شوم حتي به جاي تو برسم چون هیچ وقت کنارم نیستی
جز دررویا وخیال.
جمعه 9 مرداد 1388 - 4:54:42 PM